اين قسمت صرفا براي معرفي خاطرات كوچيكي از دوستان گرمابه و گلستانمه كه از بعضي ازشون جدا شدم به دلايل گوناگون و هر كدوم سرنوشت خودمونو در پيش گرفتيم
ولي هميشه به يادشون و به ياد خاطره هاي شيرينمون هستم و يادگاري هاشون در دفترجه خاطرات ذهنم ثبت شده تا ابد اميدوارم هر جاي اين كره خاكي هستند كيفشون كوك و چهار ستون بدنشون سالم و زير سايه الطاف الهي باشند ممكنه الان در حال خواندن اين مطلب باشند ميخوام بهشون بگم هميشه در
قلبم خواهند ماند
و خيلي دوستشون دارم
تا آن روز كه در خاك شود منزل من اسامي دوستان صميميم رو از زمان آشنايي مينويسم
شيوا فرخزاد(ازاول ابتدايي تا كلاس پنجم) دختر مؤدبو خوش خنده اي بود
راضيه تيموري و نسيم جودكي(كلاس چهارم به ما ملحق شدند) نسيم دختر تيز و چابكي بود و هميشه در بازي (وسطي)هيچ كس نميتونست با توپاونو بزنه
و همه رو خسته ميكرد
راضيه هم با دست چپ ميتونست بنويسه هم با دست راست ولي من فقط با دست چپ ميتونستم بنويسم و با همديگه
رقابت درسي داشتيم چه جورررررررررررنگو و نپرس!!!!!!!!!!
اول راهنمايي(راضيه علايي و فاطمه مرادي فر) هميشه همديگرو مسخره ميكرديم واولاي سال اين دو تا در امتحان علوم نمرشون از من بيشتر شد
ولي من جبران كردمو صدر نشين نمرات در همه درسا شدم.
ليلا معمر(دوم راهنمايي تا سوم دبيرستان)صداي خيلي خوبي داشت
هميشه در آنتراك كلاسي واسه ي من آواز مي خوند به به!!!
و شيرين زبون و خوش خنده كلاس به شمار ميرفت
وجونم واستون بگه كه كلا باهاش شاد بودم
و اينكه در برنامه صبحگاهي برنامه ها توسط خودمون اجرا ميشد« ليلا:قرآن توسط مريم داودي ،مريم:مقاله توسط ليلا،ليلا:سخنان حكيمانه توسط مريم،مريم:دعاي فرج نوسط ليلا و به همين منوال ادامه داشت»
و اينكه وقتي سوم راهنمايي رئيس شوراء شدم چون كه خيلي دوستش داشتم اونو همه كاره مدرسه كردم اما داد خيلي ها دراومد
ولي عادي شد «يك روز آرام بعد از طوفان»
و بريم سراغ دوست گلم
(سوم راهنمايي و اول دبيرستان و بسيجي )
فاطمه بيرانوند نسب : عزيزمه ،خيلي بد شانسي مي آورديم
اما ولش كن نمي خوام بگم در اردو هايي كه با بسيج مي رفتيم از جمله در روز سرد زمستاني به حرم مقدس حضرت معصومه(س) خوب ما مجبور بوديم كه چادر بزنيم و چون هنوز چادر گرفتنو بلد نبوديم در گودال هايي كه از اب پر شده بودم هنگام دويدن و رفتن به مهديه چادر ها نقش بر زمين مي شدند اما خدا رو شكر ديگه الان بلديم چادر بگيريم (من كه از آبجي فاطمه ياد گرفتم) و انكه در مهديه هنگام خواب من وآبجي زينب وفاطمه و آبجي زهراش راستي تا يادم نرفته بگم كه"آبجي ديگري فاطمه كه اسمش مهرنوشه و من خيلي دوستش دارم و فكر كنم الان بايد كلاس اول باشه خيلي بامزه حرف ميزنه"
از ترس فرمانده پايگاه (خانم حسين زاده كه عشق هممون بود)
زير پتو ميرفتيمو زير زيركي با هم صحبت ميكرديم كه مبادا مزاحم ديگران بشيم.و...
مريم جمشيدي(اول راهنمايي تا سوم دبيرستان) :بجه هاي در س خون كلاس بوديم
و يه ريز با همديگه صحبت ميكرديم و در مواقع حساس در كتاب هاي همديگه صحبتامونو مينوشتيم يه خاطره با مزه بگم يه روز يكي از شيطنت هامون اين بود كه كفش هاي همديگرو چنج كرديم و در همان لحظه دبير رياضيمون هر دومونو صدا زد
ما هم رفتيم با كفش هاي لنگه به لنگه در همون لحظه كلاس از خنده منفجر شد
البته منفي هم گرفتيم
ولي خوب به خاطر اعتباري كه پيش دبير هاي محترم داشتيم تاثيرشون نميدادندوخاطره هاي ديگه كه بماند.
و حالا ميرسيم به دوستي كه از دوم دبيرستان تا به الان با هم هستيم فاطمه براتي و با افتخار ميگم كه بسيجي فعال هم هستيمو هههههههههههي زيست ميخونيم (تجربي ها)ميدونند
و ازتون ملتمسانه ميخوام براي موفقيتمون در كنكور 92 دعا كنيد
تا شايد نتايج اين همه زيست خوندنمون به ثمر برسه...آمين
اين بود خاطرات منو دوستانم البته من دوستاي گل ديگه هم داشتمو دارم مثل خانم ها :سحر دالوند ،رويا مدهني،زهرا پاپي،فاطمه محمدي مطلق،مرجان محمدي پناه –شكوفه ناصر پور-مهناز شمسه-زهرا قائدرحمت-سبا بيرانوند-فاطمه بيرانوند-فاطمه شهنشاهي-فاطمه كشوري ودوستان گل ديگه كه اگه اسمشون از قلم افتاده به بزرگي خودشون ببخشيد.
نظرات شما عزیزان: